شعرها و نامه های مهرداد محمدی

شعرها و نامه های مهرداد محمدی

شعر، نامه و دست نوشته
شعرها و نامه های مهرداد محمدی

شعرها و نامه های مهرداد محمدی

شعر، نامه و دست نوشته

هفت شعر کوتاه پیوسته + نامه میرزا محمدی

1-

وقتی نیستی

نه برایت شعر می گویم

نه بیهوده

چشم در کوچه می چرخانم

می نشینم و گریه می کنم

تنها کاری که می توانم


2-

یعنی از زاده شدن

در آخرین ساعاتِ اسفندِ هزار سالِ پیش

تا کنونِ اینهمه گریستن

گرسنه مانده ام؟!


3-

می گفت: "گریستن... تنها گریستن را بیاموز"

امّا قرار ما چیز دیگری بود

پس چرا گریستن... تنها گریستن...؟


4-

گریستن یا نه... گریستن

پس مساله ای نیست


5-

یکی به آن بالا بگوید

این چشم ها را برای گریستن داد

یا نگریستن؟!


6-

"در وفای عشقِ تو مشهور خوبانم چو شمع

هم نشین کویِ سربازان و رندانم چو شمع"...

دلم به فالت خوش بود!


7-

اینجا مثل همیشه است

من می نشینم و گریه می کنم

تو فقط هی. . .

فدای خنده های کودکانه ات

نگران نشوی یک وقت !




امروز از عمو مهرداد خواستم برای کامنتهای عزیزی که او را پاره تن فرهیختگی و خاموشی میدانم جوابی بگوید که در شانشان باشد اما طبق معمول خودش را در این حد و اندازه به حساب نیاورد، فقط از بین جمله هایی که با حسرتی عمیق به زبان می آورد و آنچه بین ما گذشت دریافتم همین بس که "میرزا محمدی" در زمره ی معدود کسانی است که چهار دهه با روشنفکری و روشنگری، یاری و دوست داری، غمخواری و البته انزوای اجباری را با آرمانهای نسلش به دوش کشیدند سوختند محروم و مرحوم شدند و همین چند تن باقیمانده که او در راس هِرَمشان باشد تاثیر شگفتی در آشنایی نسل جوانتر این سامان با فلسفه، شعر، مکاتب ادبی و سیاسی، جامعه شناسی، اخلاق و البته جنون بزرگانه و جسارت انسان تکامل یابنده ی خدا گون با آرمانِ محور جمعی و عدالت و برابری و برادری داشته و دارند. به قول میلان کوندرا: "کاش انسانها شبیه حرفهایشان باشند" و عمو میرزا شبیه ترین آدم دنیا به حرفهایش است.

سطرهایی خواندنی و شنیدنی از نامه عمو میرزای خوش ذوقم بعد از اطلاع از وضعیت جسمی و بیماری اخیر عمو مهرداد که عشق و ارادت دوطرفه ایشان و عمو مهرداد چیزی در حد افسانه هاست را در ادامه میگذارم و لازم است تقدیری داشته باشم از ایشان و همه چراغ به دستانی که راه را هزار وادی پیشتر روشن نموده اند و برایشان تندرستی و بهروزی آرزو کنم و درودی بفرستیم به روان نیکان و دانایانی که سرقافله این کاروانند.

رّد پایت مانده روی برف های کوچه مان / کاش نه برفی ببارد و نه بتابد آفتابی

 

 

"نازنینم چشم و چراغم؛

روزگاریست که دلم را در گرو کمالات و سواد بی بدیلت گرفته ای. آنچنان که احساسم این است که تنها تیرک خیمه ی خانواده ی باسوادمان را تو میدانم. بعد از آنکه هرآنچه ثروت ایل و تبارمان داشتیم را از دست دادیم و دیگر کاریزمای این خانواده بزرگ باقی نماند. هرچند که دیگر دوران کاریزما نیست و خرد جمعی تفکر قالب جامعه شده که تفکری درست نیز می باشد. امّا تو برایم تافته جدا بافته ای شده ای. مهرداد من، تو شعری و شعوری هستی که هنوز کسی از سرودنت باخبر نشده است. خبر آمدنت فقط شکلی رویت شده اما ماهیت تو هنوز پنهان است. ای شمس کشف نشده ام، مهرداد من، میرزای تو گوشه ای از تو را کشف کرده است خودت را بالنده تر و افراشته تر کن تا از نظر ماهوی بر عاقلان نمایان گردی. مهردادم، تمام آرزوهای اومانیستی خودم را در تو کشف کرده ام. بمان و سرافرازانه و تندرست سرمایه ام را ابدی گردان تا چراغ دلم همیشه و تا ابد فروزان ماند.

همه منتظر سواری هستند که بیاید، غافلند از اینکه پیاده می آیند بزرگان و مصلحان و چراغ راه می شود همان پیاده پرتوان. عزیز دلم مهردادم تو خودت فروزان گشته ی راه دل منی، تو ظهور کرده ی آرزوهایم هستی. مراقب روشنائیت باش تا دلم همیشه روشن بماند.

 

عمویت، برادرت و عاشقت، میرزای تو."