1-
حالا آنقدر بمان
تا بپوسی
دلِ زبان نفهمِ عاشق
2-
روزنامه ها
سالهاست خبر مرگت را آورده اند
امّا تو هی
شب و روز را به هم بدور
امّا تو هی بسوز
کنار جنازه یِ بلاتکلیف اینهمه کاغذ
که شاعر کرده ای
3-
نه کسی راه گم می کند
نه این خطّ ِ بی شماره
زنگ می خورد
جزیره یِ منزویِ اینهمه شعر!
4-
حالا که فهمیدی
بی خیالِ آنهمه خیال
راحت بمیر!
تبریز – آذر 92
1-
وقتی نیستی
نه برایت شعر می گویم
نه بیهوده
چشم در کوچه می چرخانم
می نشینم و گریه می کنم
تنها کاری که می توانم
2-
یعنی از زاده شدن
در آخرین ساعاتِ اسفندِ هزار سالِ پیش
تا کنونِ اینهمه گریستن
گرسنه مانده ام؟!
3-
می گفت: "گریستن... تنها گریستن را بیاموز"
امّا قرار ما چیز دیگری بود
پس چرا گریستن... تنها گریستن...؟
4-
گریستن یا نه... گریستن
پس مساله ای نیست
5-
یکی به آن بالا بگوید
این چشم ها را برای گریستن داد
یا نگریستن؟!
6-
"در وفای عشقِ تو مشهور خوبانم چو شمع
هم نشین کویِ سربازان و رندانم چو شمع"...
دلم به فالت خوش بود!
7-
اینجا مثل همیشه است
من می نشینم و گریه می کنم
تو فقط هی. . .
فدای خنده های کودکانه ات
نگران نشوی یک وقت !
امروز از عمو مهرداد خواستم برای کامنتهای عزیزی که او را پاره تن فرهیختگی و خاموشی میدانم جوابی بگوید که در شانشان باشد اما طبق معمول خودش را در این حد و اندازه به حساب نیاورد، فقط از بین جمله هایی که با حسرتی عمیق به زبان می آورد و آنچه بین ما گذشت دریافتم همین بس که "میرزا محمدی" در زمره ی معدود کسانی است که چهار دهه با روشنفکری و روشنگری، یاری و دوست داری، غمخواری و البته انزوای اجباری را با آرمانهای نسلش به دوش کشیدند سوختند محروم و مرحوم شدند و همین چند تن باقیمانده که او در راس هِرَمشان باشد تاثیر شگفتی در آشنایی نسل جوانتر این سامان با فلسفه، شعر، مکاتب ادبی و سیاسی، جامعه شناسی، اخلاق و البته جنون بزرگانه و جسارت انسان تکامل یابنده ی خدا گون با آرمانِ محور جمعی و عدالت و برابری و برادری داشته و دارند. به قول میلان کوندرا: "کاش انسانها شبیه حرفهایشان باشند" و عمو میرزا شبیه ترین آدم دنیا به حرفهایش است.
سطرهایی خواندنی و شنیدنی از نامه عمو میرزای خوش ذوقم بعد از اطلاع از وضعیت جسمی و بیماری اخیر عمو مهرداد که عشق و ارادت دوطرفه ایشان و عمو مهرداد چیزی در حد افسانه هاست را در ادامه میگذارم و لازم است تقدیری داشته باشم از ایشان و همه چراغ به دستانی که راه را هزار وادی پیشتر روشن نموده اند و برایشان تندرستی و بهروزی آرزو کنم و درودی بفرستیم به روان نیکان و دانایانی که سرقافله این کاروانند.
رّد پایت مانده روی برف های کوچه مان / کاش نه برفی ببارد و نه بتابد آفتابی
"نازنینم چشم و چراغم؛
روزگاریست که دلم را در گرو کمالات و سواد بی بدیلت گرفته ای. آنچنان که احساسم این است که تنها تیرک خیمه ی خانواده ی باسوادمان را تو میدانم. بعد از آنکه هرآنچه ثروت ایل و تبارمان داشتیم را از دست دادیم و دیگر کاریزمای این خانواده بزرگ باقی نماند. هرچند که دیگر دوران کاریزما نیست و خرد جمعی تفکر قالب جامعه شده که تفکری درست نیز می باشد. امّا تو برایم تافته جدا بافته ای شده ای. مهرداد من، تو شعری و شعوری هستی که هنوز کسی از سرودنت باخبر نشده است. خبر آمدنت فقط شکلی رویت شده اما ماهیت تو هنوز پنهان است. ای شمس کشف نشده ام، مهرداد من، میرزای تو گوشه ای از تو را کشف کرده است خودت را بالنده تر و افراشته تر کن تا از نظر ماهوی بر عاقلان نمایان گردی. مهردادم، تمام آرزوهای اومانیستی خودم را در تو کشف کرده ام. بمان و سرافرازانه و تندرست سرمایه ام را ابدی گردان تا چراغ دلم همیشه و تا ابد فروزان ماند.
همه منتظر سواری هستند که بیاید، غافلند از اینکه پیاده می آیند بزرگان و مصلحان و چراغ راه می شود همان پیاده پرتوان. عزیز دلم مهردادم تو خودت فروزان گشته ی راه دل منی، تو ظهور کرده ی آرزوهایم هستی. مراقب روشنائیت باش تا دلم همیشه روشن بماند.
عمویت، برادرت و عاشقت، میرزای تو."
چـشم در راه تو دارم برگرد
رفـته از دست قرارم برگرد
گل من! بی تو در این تهمتگاه
زخــمی خنـجر خـارم برگرد
مــــاه بـی واهـمه ی زنـدانی
پـای بـست شـب تارم برگرد
تا بر این گونه ی آزرده ام آه
شرشرِ اشــک نبـارم برگرد
کاش می شد که نگاهم را باز
دست چـشـمت بسپارم برگرد
غزلی از سال 73
بیهوده نوشتید،
از آنچه ندیدید
تا گاه عمل شد،از جنگ بریدید
یک حوصله ماندن، با ما ننشستید
یک لحظه در اندوه، آهی نکشیدید
یک بار به آتش، دل را نسپردید
یک بار به ناگاه، ترکش نچشیدید
تا دغدغه مرگ، از قافله برخاست
صد کوچه سپر را از ترس دویدید
تا خوف خطر را در خویش شکستیم
صد عافیت آباد از شرم خزیدید
جز با هوس نان، شعری نسرودید
جز از غم شهرت، لب را نگزیدید
[] []
دیروز در آنجا، ما زجر کشیدیم
امروز شماها، خونخواه شهیدید
______________________________
این شعر را شاید نمیخواستم حالا حالاها بگذارم اما چیزی که میخواهم بگویم از نظر خودم بی ربط به این شعر نیست و شاید دوستان از شنیدن این خبر مثل همیشه با لبخندی رد شادیهای نهان در نگاهشان و قلبشان را برایمان هدیه کنند و کسانی هم که با کامنتهایی نشان دادند که استاد محمدی را نشناخته اند و سخن از نیهیلیستی که تهمتی بیش برای ایشان نیست را به زبان آورده اند با چشمانی گرد از تعجب و دهانی از حیرت بازتر حرفشان را (اگرچه در دل خود) پس بگیرند...
مهرداد محمدی، همانطور که کلیه دوستان حاضر در کنگره شعر "منال و ملیوچگ" که ماه جاری در شهرستان ایوانغرب برگزار شد اطلاع دارند نتوانستند در جمع عزیزان حضور پیدا کنند و دلیل این کار هم حضور ایشان در همایش پیرغلامان حسینی بود که مقارن با تاریخ برگزاری کنگره شعر شهرمان اما در شهر گرگان برگزار بود. جای مباهات است که استاد محمدی توانستند در بین نویسندگان ایران و پنجاه کشور حاضر در همایش مقام اول نویسندگی عاشورایی را کسب کنند. این موفقیت را به شما عزیزان و جامعه ادبی و فرهیخته ایوان و جناب آقای محمدی صمیمانه تبریک میگوییم.
- تست گریم من تموم شد آقا خوبم؟
- خوبه، زودباش
اون بچه رو با شیشه شیرش وردارو برو.
- لوکیشن من کجاس آقا؟
- همین خیابونو تا ته بگیرو برو
ضایع نکنی دختر، بچه امانت یه زن افغانیه، گم و گور نشه ها.
- چشم آقا، دیالوگام چی؟
- تو لالی مثلأ ، فقط گاهگاهی بچه رو به گریه بنداز.
هرچقدم پول درآوردی بیار تا سهمتو بدم.
- چشم آقا
چشم آقا چشم آقا چشم آقا...
- مراقب بچه باش
داروندار ما همینه
- چشم آقا چشم!
شبی سرد از شبان تلخ تر از شوکران رفتی
شبی که گریه سر می داد با من آسمان رفتی
اتاق از هُرم جان بخش نفس های تو خالی شد
و من جا ماندم و این خانه ی خالی ، کز آن رفتی
پس از تو آفتاب از کوچه های ذهن من کوچید
زمستان در زمستان شد شبی که با خزان رفتی
کجا ؟ پیش که ، این بغض فروبسته رها سازم
کجا ؟ ای شانه های مهربان تو ، امان رفتی
هلا ای عشق ، ای یارای بودن ای تمام من
چگونه از کنارِ ماندنِ این ناتوان رفتی
چگونه سر کنم با این شب تاریک بی روزن
چرا ای چشم هایت چلچراغ خانه مان رفتی
کدامین جاده آیا ردّی از راه تو خواهد داد
که این سان ناگهان و بی دلیل و بی نشان رفتی ؟
(1)
********************************
(2)
تو بگو هر بازی را ببازد
تو بگو فانوس به دست انتهای جدول باشد
گیرم هر بازی
هر چقدر شد گل به خوردش بدهند!
اصلن آن قدر ـ مثل من ـ شکست بخورد
که به دسته ی دوم...سوم ... چه می دانم
صدوبیستم سقوط کند !
تو اما شمرده شمرده و با صدای بلند بشنو :
من عاشق آتش گرفته ی دیوانه ی تیم فوتبال رئال « سارا » گوسا هستم !
پاییزپارسال،
شعری برای نام تورا،
باد از دهان من
ربود و برد...
امسال عید
دیدم به جای هرچه
گل و برگ و بوته
نام تو
روییده بود
درتن وجان من و بهار
سارا سارا
سارا سارا سارا
سارا سارا
سارا سارا
سارا سارا
بعد...
باران هم آمد
___________
٥ مرداد ٩٢
یعنی این همه بعد ازظهر ناتمام
که نه خواب و نه بیدار
گوشه گوشه ی این سقف را
نگاه می کنم ، از بر شده ام
بی دلیل است ؟
یعنی هزار بار
“ بنان ” گوش می کنم
هزار بار این ضبط صوت قدیمی را
مجبور به تکرار کلمات کوتاهی می کنم
بی دلیل است ؟
یعنی این همه آدم بی خبر از حوالی خیال من
که مثل دیوانه های دوره گرد
نگاهم می کنند
این همه کوچه و خیابان
که خلوت آخر شب
به صدای آرام گریه هایم خو کرده اند …
نمی دانند
دلیلی برای دوستی من و
هوای خیس اسفند ماه هست
وگرنه کدام آدم عاقلی
شب و روز خدا را
به سمت جایی که هیچ جا نیست
راه می رود و
پشت سرش را هم نگاه نمی کند
یعنی مدام بغض باریده را تازه کردن
مدام ، دنبال بهانه ای برای گریستن ، گشتن
مدام ، آواز “ بنان ” شنیدن
مدام ، آن عکس قدیمی را
“ که جز تصوّر معصومی از تو نیست ”
نگاه کردن
هی گوش به زنگ
تمام بعدازظهر ها را
ــ نه خواب و نه بیدار ــ
سر کردن
بی دلیل است ؟
که تو
آن سوی دسترس همه ی صداها
به سمتِ ساکتِ حال و روز من
باز نیایی ؟
تا مثل جنازه ای در باد
ثانیه ثانیه بپوسم
یعنی …
نزدیک تر به من ز منی دورتر اگـــــر
نزدیک تر ز تو به تو مهجــورتر اگــر
حتی زمـــــانه بیش از این هم بخواهدم
محو جمــال چشـــم توام ، کــورتر اگر
سنگین تر از همــیشه و مغـرورتر اگــر
صد سال سیاه
می خواهم نباشد
قلبی که در قرار آمدنت
نمی تپد
صد سال سیاه
می خواهم نبیند
چشمی که در باغ چشم هایت
قدم نمی زند
به چه درد می خورد؟
هر که باشد
هر کاره که باشد
به چه درد می خورد ؟
آدمی که مشتی قرص
همه ی زندگی اش شده است
قبلاً هم گفته ام
تنها تو یا مرگ
زندگی ام را شیرین می کنید
اگر قرار است نباشی ( زبانم لال )
خـــــلاص !
اگر بهشتی هستی بگو
عبدالله پشیو " شاعر بزرگ کُرد"
******************************
تو امّا هر دو با همی!
باز هم بخند
آخر بهشت و دوزخ که مال این دنیا نیستند
قبول !
پس چرا وقتی نیستی
پیشانی اتاق
از تبی جهنمی می سوزد
از در و دیوار
آه و آتش می ریزد
و این همه
مار و مور
از سر و کول جنازه ی من بالا می رود
پس چرا
نسیمی از روسری ات که می وزد
خانه بوی تو می گیرد
از بخار چای و
طعم نان گرفته
تا صفحه ی کتاب ها و
پرده ها و پنجره ها و ….
تلفن که زنگ
می زند
هر که باشد
ساعتی حرف می زنم
در که می زنند
هر که باشد
به استقبالش می روم ، تعارفش می کنم ،
تحویلش می گیرم
امّا وقتی نیستی
وقتی سراغی نمی گیری
پدر آدم در می آید
بگذار تلفن ، هی داد وبی داد کند
بگذار
پاشنه ی در از جا در بیاید
ترک دنیا کردن
مگر شاخ و دم دارد ؟!
دوباره بگو خُل شده ای !
وقتی قاب عکس تو نبود چرا
پروانه ها به خانه ی ما
نمی آمدند
ها… ؟
کوتاهی از شعر نبوده
باور کن
من از بس
قامت تو را سرودم
بلند آوازه شدم
هر گوشه ی این شهر که باشی ، باشی !
با من
همه شب قهر که باشیمی نوشمت از شوق و
به خود می بالمحالا تو بگو زهر که باشی …
باشی !پ.ن:
ادامه مطلب پاسخ به کامنت دوستی است که از متن اصلی جدا نوشته ام
ادامه مطلب ...
بگذار هرچه نمی خواهند بگوئیم !
بگذار هرچه نمی خواهیم
بگویند
باران که بیاید
از دست چترها
کاری بر نمی آید
[]
ما اتفاقی هستیم
که افتاده ایم
هلیا را خواندی ؟!
دیدی من چقدر
بعضی وقت ها “ نادر ” می شوم
دیدی تو چقدر
خودت نیستی
بعضی وقت ها
هی همدیگر را دست کم می گیریم
مادر می گفت :
سنّم بالا بود که تو دنیا آمدی
همین است که شاعر شدی!
البته منظورش چیزی شبیه عقب مانده بود !
یا دیوانه ای که شعر های “ حافظ “ را
مثل آوازهای “ خالقی “
می خواند و گریه می کند
و نمی رود کاری دست و پا کند
اصلاً نرفت کارمند بانک شود
تا پول های مردم را
شماره کند و قیافه بگیرد
[-]
یادت هست؟
“ لورکا “ را بلند بلند می خواندیم :
“ همه ی ما از جنس یک اندوه
از شکل یک ابر
زاده می شویم “
[]
حالا چه فرقی می کند
که من چه کاره ی مملکت باشم
همه اش می گفت :
تو اگر شاعر نبودی
برای خودت چیزی می شدی
مادر ، رویش نشد بگوید:
تو اگر عاشق نبودی …
[]
هیچ فکر کرده ای
چه کاری
نان و آب دارتر از اینکه
مراقب بال پروانه ها باشم !
مراقب تو باشم که سرما نخوری
و هی درد و بلایت را
به جان مرده هایمان بیندازم
شغل ، از این بالاتر
که حواسم به تو باشد
توی برف ها سُر نخوری
که مواظب ضبط صوت باشم
بیدارت نکند
چه می گفتم
کجای این ها شعر بود اصلاً !
به شهر می رفتیم
من پا به پای مادر
که راه می رفت می دویدم
و هی به “ علی “ غبطه می خوردم
که می توانست به تنهایی
و جلو تر از ما راه برود
چرا فکر می کردم
توپ ها و دوچرخه ها و شلوارهای زیب دار
ژاکت های یقه هفت ، کفش های چرمی
و کلّی چیزهای عجیب و غریب دیگر
مال من اند ؟
و هی التماس های مرا
مادر ، بی جواب می گذاشت
آخر مگر چقدر همراهش بود
اصلاً پول آن همه آرزو چقدر می شد ؟
[] []
به شهر می رویم
مادر ، به زور پابه پای من
راه می رود
امّا دیگر التماس نمی کنم
دیگر هیچ دوچرخه ای
باعث نمی شود از او جا بمانم
تا دنبال من
همه ی پیاده رو را بگردد
دیگر آرزوی من
در هیچ مغازه ای پیدا نمی شود
آرزوی من فروشی نیست
حتی همه ی پول های مادر
نمی تواند آن را بخرد
[]
به شهر خواهیم رفت
و می دانم
دست خالی
به خانه بر می گردیم...
[]
گفتم بترس از غم آینده ای که من
جایی در آن زمانه ندارم کنار تـو
حالا رسیده نوبت آن روزهــــــای تلخ
“نفرین به روزگار من و روزگار تو”
[]
امکان ندارد از تو جدایی کنم نترس !
این را تو گفتی و به خـــدا باورم نشد
اما نخــواستم که به رویت بیاورم
یعنی نشد به جان تو و مادرم نشد
[]
فرصت نشد درست بگویم که شهر ما
محــــروم مانده و پدرت پا نمی دهد !
هرچند هم بگویم و خــــواهش کنم از او
راضی نمی شود ، نه ، شما را نمی دهد
[]
فرصت نشد چگونه بگویم چگونه آه
ما بی جهت به پای خدا می گذاشتیم
هی خـــواستم بگویم و اما نشد که ما
بی خود قرار روز عروسی گذاشتیم
[]
عــیبی ندارد اینـــکه فقـــط مــــا نبوده ایم
هر چه دلت بخواهد از این دست رفته اند
من ، عاشـــق تو هستم و تو همـــچنان بمـــــان
من گریه می کنم تو ولی… ها… بگو… بخند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام...
سال نو مبارک
امیدوارم سبزی بهار در رگ لحظه هایتان شادی بدمد و طراوت..
و آنقدر خوشی که حتی وقت برای اینجا آمدن هم نداشته باشید!
مهرداد بعد چند ماه تاخیر برای یک شب نشینی زمستانی بالاخره اومد و تونست خودشو به عصر شعر اسفند ماه ایوان برسونه! البته باز با 17 روز تاخیر دیگه... یعنی همین چند روز پیش چشم و گوشمان را منور و مزین نمودند.. و چه قولها که نگرفتم ازش.. اما..!! شما هم مثل من سخت نگیرین!
عمو علی هم که ظاهرا به اشتباه تبریک عید امسال رو برایم در کامنتی در پست "هفت سین" که واسه پارسال میشد گذاشتن!! خدا بخیر کند امسال را... بدقولمان نکنند خوب است!
بهر حال هرچی از مهرداد عیدی بگیرم را میگذارم همین جا.. نوشته ای، صدایی و یا شعری از دفتر جدیدش را...
دیگه دستم نمیره بیشتر بنویسم!!
ای بهار،
ای رفیق سالهای دور
ای عزیز خانه های سوت و کور
باز، آمدی؟
خبر، چه داری از خدا؟؟
از بسیط آنهمه بساط روبرا؟
بیا...بیا...
عزیز روزهای دید و بازدید
امید شاخه های پیر و نا امید
بیا که چند روز هم شده
از طلوع باغهای روشنت
ز یادمان رود
غروب تلخ آنهمه سهی صنوبر به خاک رفته را...
بیا خوش آمدی
بهار بی سرود داغدیده ها...
بیـــا،
خــوش آمــدی
کنار تو
هر ثانیه پرنده ای است !
که سرشار عشق و آشتی
پرواز می کند
می دانی آنهمه سال که نبودی
چقدر پرنده ی ناتمام
در صحن این اتاق
مرده است ؟
ژولیده
بی حوصله
بی اعتنا به خواب
بی حرفی از ترانه و
بی میل نان و آب !
این
گفتگوی هر شب آیینه و من است
1-
حتی از “ خــسارت ” هم
به خاطر “ ســـــار ” ی که از نام تو
در آن پر می زند
خشـــــــــنودم
****************
2-
امان از این دوره و زمانه سارا
باید بابت همه ی آن گریه های راه دور
پول پرداخت کنم
****************
3-
گناه دوری ات نیست !
من
وقتی با تو بودم نیز
دلم برایت تنگ می شد...!
۱
هربوسه نامه ایست
که ما پست می کنیم
ــ "لب" ریز عاشقانه ترین حرف ها
سلام ها
پیام هاــ
کوتاه و گرم و بی مضایقه
هر بوسه
نامه ایست.
..............................................
۲
عروس برف
در آغوش دشت ها خوابید
زمین
سفید شد از جشن ابرهای سیاه
هوا
سیاه شد از خواب برف های سفید
دوچشم گرم تو اما
چون کلبه ای
مرا به خویش دلالت کرد
بهار
در دل آن برف های سرد و سپید
مرابه خواب دعوت کرد...
همه ندانند
من می دانم
همیشه دلیلی برای شادمانه زیستن هست
آنگونه که همیشه
بهانه ای برای گریستن هست
دوباره ، سه باره ، هزارباره
عکس قدیمی ات را نگاه می کنم
نام تو را و نامه های تو را
که جز تعارف معمولی
برای آرامش من نبوده اند
مرور می کنم
مرور می کنم
به روزگار گذشته
که با شرم تو و اشتیاق من
در قرار و سلامی تازه ، سر می شد
می اندیشم
اصلاً هزار دلیل دیگر هست
که من شادمانه
به موهبت آمدنت دل خوش کنم
حتی یک دلیل ساده نا نوشته
می تواند
بازار کسالت مرا کساد کند
[]
گیرم دورتر از این باشی
که دستم به دامن بوسه هایت نرسد
گیرم ، ساکت تر از همیشه
دقایق شب و روز را
به هم بدوزم
بسوزم
گیرم هزار سال تمام
منتظر بمانم
یعنی این ها
دلایل روشن شادمانی ما نیستند
یعنی خیال آمدنت
بهتر از فراموشی قرار آیینه ها نیست
یعنی ، نیامدنت حتی
به آمدن آدمیان دیگر نمی ارزد ؟!
که من
در اکنون بی آوازم هم
غرق خوشبختی نباشم
به شـــــــوق آن کـــه به ســویم دوباره رو بنـــــــمایی
گرفــته دامـــــن در را - دلم - که کی تــو بیـــایی
هــــزار سـال پیاپی فــــــدای ساعت ســــــبزی
کـه با توام به سر آید خــــــزان تلـــخ جــــدایی
چه می شــود گل سرخـم به یک ســـلام صمیمی
بهـــــــار آمــــدنت را غــزل غــزل بســــرایی
نشـــسته حزن غریبـــی به روی صـــــحن اتاقم
به دســت قهــــقه هــایـت، مــگر تــواش بزٌدایی
در این هزاره ی بی عشق، در این سکوت غم اندود
تو مـثل چشــمه ی شـوقی، تو مـثل خــواب خـدایی
تمــــــــام دغــــدغــه ها را به دست باد ســــپارم
اگـــــر به مـــژده بگـــوید از این مســیر می آیی
و پلـــــک پنــــــــجره را رو به آفـــــــتاب ببـندم
دری اگـــــر زنـــــگاهت به روی من بـــــگشایی
***************************************
امشب از اون شبهای استثناییه.. خونه علی هستیم و مهرداد هم اومده.. پایین پیش مامانشه! قرارمون ساعت یازده همین جاس! البته با تاخیر مجاز 24 ساعت.. تازه اگه یادش نره و قرار دیگه ای نداشته باشه و بلیطش جلو نیافته و... اما نه! بد به دلتون راه ندین چون میاد.. یعنی من سمجم و میارمش و تا جایی که بتونم حرفای امشب رو با چن تا عکس (اگه بذارن!!) تو یه پست میذارم. اولشم بهش میگم که ویرایش میرایش نداریم و هرچی که بگه علیه خودش بکار میره و منم که همه میدونن اهل پارتی بازی نیستم..! دلمم کمتر از عصر گرفته به لطف...
شب همگی بخیر___عزاداریهاتون هم قبول باشه
چگونه خیال در خیال نپیچم
وقتی گیسوان تو را به خواب میبینم
و می توان گم نشد
در دریای نا تمام
وقتی پلکهایت
رو به افق باز می شوند
ای اشارت سبز!
با رسید نت
همه آرزوهام می ریزند
و من خوشحال می میرم
تو سرزمینی نیستی که تصاحبت کنم
قله ای نیستی که فتح شوی
خانه ای نیستی
که سندت مال من شود
اگر نگذارند باشی
پیر شدن به پای خیالت که کاری ندارد
فرقش این است
کمتر مزاحم اوقات خدا می شوم
کمتر استخاره می کنم
اصلاً فال حافظ می خواهم چکار ؟
نه سر به سر دیوارها می گذارم
نه دل به جاده ها می سپارم
نه نمازم قضا می شود
نه دم به دقیقه
خواب از سر خودکارم می پرد
این همه امام زاده هم از دستم راحت می شوند
کار و کاسبی به چه دردم می خورد
دیگر اتاق فرمان تذکر نمی دهد :
“ آقا ! گوینده رادیو هستی مثلاً
مردم گناهی ندارند
که تو مثل مرده ها حرف می زنی
حواست کجاست ؟ ”
وسط خیابان جام جم
خانم جوانی بوق نمی زند که :
“ اینجا تهرونه نه دهات حضرتعالی”
من
همین اتاق ساکت کوچک می نشینم
یک لامپ صد وات هم کافی ست
که عکس تو را ببینم
بیش از این مگر از خدا چه می خواهم ؟
[] []
حالا فرض کن که باشی
فرض کن
تیر دعایی کارگر شد و تو آمدی
نه همسایه ها چپ چپ نگاهم می کنند
مادر آش نذری درست می کند
همه فکر می کنند
و سامان گرفته ام
خیال شان تخت می شود
که من خودم را نمی کشم
بعد می روند خانه هایشان
و خدا را شکر می کنند
[] []
چه فرق می کند ؟
خوشبختی مگر همین نیست
که من برای تو گریه کنم
شعر بگویم ، ترانه بخوانم
سردرد بگیرم
خوشبختی
مگر همین ساعات مثل هم نیست
که من منتظر نامه ای هستم
که تو پست نمی کنی !
منتظر تماسی
که نمی گیری !
خوشبختی
مگر فکر کردن به چیزهای خوب نیست
“ باغ ملی” ،“ ارامنه ”
“ نامه” ،“ عطر” ،“ شجریان ”
“ فروغ ” ، “ چای” ، “ رادیو ”
فکر کردن به اینکه
تو عروس آینه ها شده ای
به اینکه
50 سال دیگر
من نیستم و تو
خوشحالی که :
“دیدید دروغ نمی گفت ”
بگذریم
سعی نکن قانعم کنی
همین خوب است
کلاغ جان …
قصه من به سر رسید …
سوار شو …
تو را هم تا خانهات می رسانم
*************************************
متن از مهرداد نیست..
فقط من مدتی نیستم!
نمیدونم چقـــــدر.......
روا نبود تو را اینچنین زوال کند
اسیر پنجه یک مرد لا ابال کند
روا نبود که با سنگ کینه توزیهایش
تو را – پرنده کوچک – شکسته بال کند
روا نبود که آن بی خیال بی مقدار
حقوق عشق تو را زود پایمال کند
دریغ آتش سوزان عشق پاکت را
به باد سرد طمعکاری اش زغال کند
چگونه می شود آن نورسیده بی شوق
به روی سرو سهی قامت تو حال کند!
چگونه سر به بمستان سینه گرمت
نهاده صید سبدهای پرتقال کند
چگونه آه چگونه به تلخ جانی خود
زلال روح تو را غرق در ملال کند
خلاصه عرض کنم حیف شد بجان تو حیف!
گیسو به دست باد
از الفت داس و دست می آیی
-از بلندی بی سایه بانکول –*
با نوی بی ادعا
هر روز
شکستگی ات را می شنوم
از سرود سحر
تا سو سوی ستاره ها
بی هراس هرم تابستان
تمام سپیدهایم
نذر گلونی سیاهت
-خا تون با وان خاس –**
و ترانه ی تازه ی هر چه شبنم هست
نثارغبار چهره ات
بجا ما نده از اصا لت دیروز!
* کوههای بانکول جزو رشته کوههای زاگرس میباشند که از ارتفاعات شهرستان ایوان می باشد، از مانشت تا شهرستان ایوان کشیده شده و مرز شرقی-شمالی این شهرستان می باشد.
** باوان خاس: باوان=خانواده پدری، خاس= خوب; که کلا بمعنی اصیل بودن بکار میرود
شعری که هرگز نگفتم تقدیم چشمان ساراست
شعری که در حد من نیست ، شعری که همرنگ دریاست
سارا که از صبح تا شب کنج اتاقی نشسته
سر تکیه داده به دیوار یکریز غرق تماشاست
سارا که انگار دیگر ، تصمیم کاری ندارد
فهمیده بیهوده اما ، هر روز دلخوش به فرداست
فردا که برگردد اینجا مردی که سالی ست رفته
مردی که برگشتن او ، از احتمالات بی جاست
مردی که از روز رفتن تنها دو خط نامه داده
تنها دو خط نامه ای که هر روز در دست ساراست :
“ من برنمی گردم آنجا سارای اندوهگینم
مادر به من گفت : بابا ناراضی از وصلت ماست
مادر به من گفت : بابا راضی به بیکاری ام نیست
سارا گناه من و تو ، افکار مامان و باباست
من دوستت دارم اما دست خودم نیست دیگر
هر چند هم ما بخواهیم تصمیم در دست آنهاست ”
سر تکیه داده به دیوار ، سارا و فهمیده حالا
این مشکل از روز اول راه حلش ترک دنیاست !
[]
فردا همه اهل کوچه ، آخر چرا آی سارا ؟!
سارا که حرفی ندارد ، سارا که از دار بالاست
جهان
غصه ی ما را نمی خورد
دل هیچ کوچه ای
به یاد ما تنگ نمی شود
هیچ مغازه ای
به خاطر خانه نشینی ما
بسته نمی شود
و همه ی مردم
رأس ساعت قرار همیشگی
دنبال دلخوشی های شان می روند
امّا من
به خاطر تو از کار می افتم
سراغی از کوچه نمی گیرم
به هیچ مغازه ای نمی روم
و رأس ساعت هیچ قراری
لباس نو نمی پوشم ، عطر نمی زنم
و کلی مقابل آیینه نمی ایستم
تا خانه نشین رؤیا های تو شوم
تا ثابت کنم
شاعران دروغ نمی گویند
بگذار
یکبار هم که شده
کسی از خودش مایه بگذارد
من اگر تباه تو شوم،
شاعرت بوده ام...
همیشه با توام اما همیشه دور ترینم
طلسم پیله غربت اسیر دوزخ کینم
سری سپرده به عشقی محال و بیهده دارم
تو مثل ماهی و من مثل التماس زمینم
اسیر دوزخم آری مگر تو با گل رویت
ز را ه مهر رسانی بدان بهشت برینم
مرا به خواب و خیا لی چه احتیاج اگر که
توئی شبیه گذشته نشسته رو به یقینم
چه می شود که دمی را کنار چشم تو باشم
وزان بهار شکوفا کمی نگاه بچینم
شبیه شاخه تردی پرازهراس زوالم
اگر تو را – همه باران – دگر به چشم نبینم
گذشت فرصت و اما نشد که من من تنها
برای خواندن شعری به پیش روت نشینم
چراهمیشه تورا آه تو ای نیاز مسلم
فقط ز وهم بخواهم فقط به خواب ببینم
به خاطرات تو سوگند امید تازه ندارم
به جز تو عشق قدیمی به جز تو....
ای با تو شبم روشن در ظلمت تنهایی
بودن همه با تو سخت سکرآور و رویایی
ای با تو زمستانها آذین شده با اطلس
وی باد خزان حتی سر سبز و تماشایی
تعبیر نگاه توست گلریسه ابریشم
معنا ز تو می گیرد گلواژه زیبایی
در دست تو فروردین مشغول گل افشانی
در چشم توآیینه سرگرم خود آرایی
باران زتو می پرسد هنگامه باریدن
گلها ز تو می گیرند فرمان شکوفایی
ازخانه برون آ باز تا ماه بپوشانی
عطری بفشان در شب زان چتر چلیپا یی
وقتی تو نباشی آه روزان همه تکراری
وقتی تو نباشی وای شبها همه یلدایی
سهمم زنبود نت چیست ای دلهره د یرین
جز لحظه شماری ها جز زجر شکیبایی
فالی زده ام امشب بی تابی " حافظ" را
دست لجوج این ابرها
نبود اگر
جشن روشن ستاره ها را
به تماشا می ایستادم
و رقص ماهم را
چـــــــقدر
ندیدن را حوصله بسازم
وقتی هستی و
زلال مردمکهام
غلغله غبار را
تجربه می کنند
هر روز. . .سی و سه روز می شود
عینکم شکسته
سی و سه روز می شود
خوب نمی بینم
و خوب کتاب نمی خوانم
و چیزهای خوب را
خوب نمی بینم!
سی سه روز می شود
-آ قا سلام که خرج ندارد
سری تکان بده لا اقل
سی و سه روز؟. . .نه مانا
سی و سه سال هم
چه فرق دارد
عینک هم که باشد
همیشه باید
چشمها یم را ببندم
تا تو را ببینم
به شوق آنکه دوباره به سویم رو بنمایی
گرفته دامن در را – دلم – که کی تو بیایی
.
هزار سال پیاپی فدای لحظه سبزی
که با توام به سرآید خزان تلخ جدایی
.
چه می شود گل سرخم به یک سلام صمیمی
بهارآمدنت را غزل غزل بسرایی
.
نشسته حزن غریبی به روی صحن اتا قم
بدست قهقه ها یت مگر تواش بزدایی
.
در این هزاره بی عشق در این سکوت غم اند ود
تو مثل چشمه شوقی تو مثل خواب خدایی
..
تمام دغدغه ها را به دست باد سپارم
اگر به مژده بگوید از این مسیر می آیی
.
و پلک پنجره را رو به آفتاب ببندم
دری اگر زنگاهت به روی من بگشایی
شب ششم فروردین بود که مهرداد رو دیدم.. بازم مثل همیشه یه عالمه حرفهای قشنگو شروع کرد و هنوز تموم نشده بود که یا گوشیش زنگ میزد یا کسی صداش میکرد و یا... بهرحال قرار شد که تا قبل از چهاردهم که برمیگرده ببینمش و راجع به دفتر جدید و شعرهای تازه اش و پاسخ به نظراتی که بعضی دوستان واسه خودش گذاشته بودن و من جواب ندادم و کلی حرفای دیگه صحبت کنیم..اما بازم..! البته دیگه عادت کردیم و اگه غیر از این بود تعجب داشت..!! در این فاصله دوست عزیز و عموی مهربانم علی محمد محمدی زحمت کشیدن و با چندتا عکس ازخاطرات سبز و اردیبهشتی کنگره شعر غرب کشور گره گشودند که چند سال پیش در ایوان غرب برگزار شد.
هر هفت سین عــید من امسال نام توست
یعنی سکوت خانه پر از ، ازدحام توست
همـراه با هــجوم بهـــــار از چهـار ســو
جانم پُر از طنین طربــــناک گــام توست
تنها نه من، که جمله ی اشیاء خانه مثل من
بـی تاب و بــی قرارِ جواب ســــلام توست
تا کبک مـــــــهربانش از این راه ، کی رسد
این دشت ، کشته مرده ی روز خرام توست
تن را به دست خواب و خماری نمی دهد
این مستِ جاودانه که مدیون جــام توست
بی شام و بی چراغ اگر مرده ، باز هم
چشم انتــــظار طلعت ماه تمام توست
سر می شود هر آینه ”ســارا” بدون تو
سالی که هفت سین بهارش به نام توست
باور کنین قبلا که از مامانبزرگا می شنیدم عمر مثل یه چشم به هم زدن میگذره باورم نمیشد و اصلا اینو نمیفهمیدم! آره اینا همین دونه دونه سالهای عمر مون هستن که میگذرن و ما خوشحال از رسیدن عید..!
اما من از اینکه یه سال دیگه هم گذشت خوشحالم..
که دوستای خوبی مثل شماها پیدا کردم و گاه دلتنگی و دلخوشیهایم را به این فضای ناملموس نت کشیدم ...
که تونستم دوستان عزیزی که واسم از همه چی گرانبهاترن رو حفظ کنم.. و بیشتر به عمق محبت و لطفشون در حال خودم پی ببرم..
و خدا رو شکر میکنم که این سال همش خاطره خوب بود.. و همه دوستام، -دوستای بی شیله پیله عزیزم- رو از همین جا میبوسم..
هر روزتون بهاری.. زندگیتون پر از عشق و امید..
نوزوزتون پیروز.. ســـالـــ نو مبــارکـــــ..
هنوز بعد سالها براه تو نشسته ام
اگر چه سخت مضطرب اگر چه سخت خسته ام
دوباره پیش پای تو جوانه می کند دلم
اگر چه مثل شاخه ای پریش و دل شکسته ام
ببین که چشم گریه ام به کوچه خیره مانده است
ببین که بجز نگاه تو به هیچ کس دل نبسته ام
بهار خنده می رسد اگر تو سر رسی ز راه
که خاک راه خانه را بدست گریه شسته ام
اگر چه پیش مردمان به طعنه خو گرفته ام
اگر چه در حصارشان اسیر دست بسته ام
هنوز هم غم تو را دلم بهانه می کند
بیا که هنوز هم براه تو نشسته ام
شکست با رسیدنت پشت انتظار
رسید با نگاه تو نامه بهار
***
چه بی سرود می گذشت از کنار من
بدون تو قطار بی روح روزگار
***
بپرس از غزل غزل شعرهای من
چه می کشیده بی تو این روح طعنه بار
***
نه پای رفتنم به بازار کینه ها
نه تاب ماندنم دراندوه انتظار
***
قسم به لحظه لحظه دوری ات نبود
جز اشک و آه، کار این چشم بی قرار
***
خلاصه مهربان بیا باز بی دریغ
شبانه آفتاب را رو به من گذار
***
دیریست که پا مال عذابم زین آتش افتاده به جانم
شاید به همین درد بمیرم مگذاردراندوه بمانم
چشمان تو آرامش دریاست باران خدا بر سر دنیاست
زان آبی آرام همیشه یک کاسه تماشا بچشانم
وقتی که تو از راه بیایی لبریز بهار است خیالم
وانگاه همه شعر و ترا نه ست هر واژه که آید به زبانم
ای روح زلا لینه تر از آب در قحط فرا گیر صداقت
بازآو نسیمانه تر از پیش از چنگ عذابم برهانم
بازآو نظر بازی خود را بر باور نظاره من ریز
تا در چمن چشم تو ای دوست صد گله تما شا بچرانم !
امروز در این موسم دلگیر تو روح غزلریز بهاری
در من که پر از خواهش خشکم در من که زمینگیر خزانم
کی ابر لج آلود جدایی پس میرود از راه نگاهم
تا با توام ای ماه همیشه صدها غزل از شوق بخوانم
آه ای یله بر خواب و خیالم اندوه مرا کشت فرود آی
مثل صبح روستا پاک و صاف و روشنی
مثل بطن باغها از بهار خرمنی
دستها ی کو چکت ساقه های اطلسی
آفتاب و چشم تو خواهران ناتنی
پشت پلکهای من شوق موج می زند
تا نگاه می کنی تا که حرف می زنی
در کتاب شرم توست سا لها و سا لها
گیسوان ساده ات قصه ای نگفتنی
پیش چشم حیرتم تا که راه می روی
با تمام سادگیت جور دیگری زنی!
آه ای زجنس من ای پر از شعور عشق
در کنار اینهمه قلبهای آهنی
باز مثل پیشتر در چکامه ای بخوان
تا همیشه عا شقی تا همیشه با منی
حق چشمهای توست شاه بیتی اینچنین:
مصرعی ز "منزوی " مصرعی ز "بهمنی"!
کو همنفسی که بوی درد آید از او
صد پاره دلی که آه سرد آید از او
می سوزم و لب نمی گشایم که مباد
آهــــی کشم و دلی به درد آید از او
هر چند این وبلاگ را صرفا برای شعرهای مهرداد می نویسم امّــا...
باید بگم:
خسته ام از این همه افکار یخ بسته و قلبم بدرد می آید گاهی که مقایسه می کنم اندیشه های خوب را با برخی سنت هایی که مملو از تحجرند!
دوستی برام نوشته بود:
"جایی می رسد که آدم دست به خودکشی می زند
البته نه اینکه تیغ بردارد و رگش را بزند
نه...!!
قیــــد احســـاس را میـــــزند"
براستی که حق با فلانی بود که می گفت:
هرجا درخت بلوطی روئیده، زندگی سخت تر است"
پ.ن:
اینجا لازم می بینم از دوستای نازنینی همچون *همایون*حسن*و مهندس جعفر عزیزم تشکر و یادی کنم به خاطر همه چی
_____________دلمان بس ناجوانمردانه تنگ است!_______________
به خـــــــــواب می روم ...
اتاق
بوی اتفاق می دهد
نگاه می کنی
و پیش چشم های روشن تو باز
ــ آن دو سبز میزبان نواز ــ
تازه می شوم
تو حرف می زنی
سکوت می کنم
تمام ، گوش می شوم
و دل به جویبار جمله های تو
ــ به آن تکلم زلال ــ
می دهم
دوباره صبح
شب قشنگ با تو بودن مرا
تباه می کند
تو می روی و آفتاب
روز روشن مرا
سیـاه می کند
چرا چنین شده ای که جهان به کام تو نیست
و رنگ و بویی از آن عشق در کلام تو نیست
چرا شبیه همیشه میان خلوت ما
برای خواندن شعری طنین گام تو نیست
مرنج اگر نرسیدی به آرزوی دلت
تو عاشقی و به جزعشق در مرام تو نیست
تو را چنان که تویی مثل خویش می فهمم
که ماه خواب و خیا لت شریک شام تو نیست
بگو دوباره بگو از نگار و یار و بهار
که روزهای نرفته تهی زنام تو نیست
خمار یک غزلم من چنان که دل ببرد
شراب شعری از آن سان به جز ز جام تو نیست
بیا دوباره برایم زغربتت بنویس
که در صبوری و دوری مرا دوام تو نیست
میخوام از میان این همه تلنبار حرفای نگفته تو یه پست نامه ای رو که مهرداد چند وقت پیش برام نوشت رو براتون بذارم.. همون نامه ای که علی یکسره پارازیت می انداخت و نمیذاشت مهرداد با حوصله بنویسه نشسته بود پشت سیستم و همش آهنگ میذاشت که مهرداد ناخودآگاه خالقی (آهنگ) رو همراهی میکرد.. --راستی تا حالا نگفتم که مهرداد صدایی دلنشین و ملکوتی داره !! واقعاً..--
خلاصه فک نکنین این نامه تو 5 دقیقه نوشته شده هااااا.. از ساعت یک ظهر تا هفت عصر مهرداد یه خورده از اینو نوشته، رفته رو فاز آهنگ بعدش یه خورده از خاطرات و خنده و چایی و کیک و حتی تحلیل و مقایسه شعر های منزوی با حافظ و یه فضای عرفانی و .. و گاهاً نوشتن چیزهایی برای سروناز..! و همه اینا بطور متناوب شده بود برنامه اون روزش که مثلا وقتش رو واسه خودم رزرو کرده بودم...
به محض اینکه اسکن کنم میذارم...