شعرها و نامه های مهرداد محمدی

شعرها و نامه های مهرداد محمدی

شعر، نامه و دست نوشته
شعرها و نامه های مهرداد محمدی

شعرها و نامه های مهرداد محمدی

شعر، نامه و دست نوشته

ای همیشه ماندگار

خیس غصه رفته ای ای غزال بیقرار

خیس غصه مانده ام زیر دست انتظار


آه بعد کوچ تو هیچ چیز جا نماند

جز صدای های های جز غمی بیادگار

 

باز هم بساط غم روی سفره جور شد:

عکسی از گذشته ها چشم گریه در کنار


بی خبر خزان رسید کنج خانه ایستاد 

بی حضور سبز تو ای خلاصه بهار

مانده داغ رفتنت روی گرده های من

روزهای بیشمار سالهای آزگار

 

نه نمیشود تو را دست بادها سپرد 

ای نجیب سر به زیر ای همیشه ماندگار



باز چون ستاره ای در نگاه من بتاب 

باز چون ترانه ای بر سکوت من ببار

______________________

هدیه اش همونی بود که میخواستم... "مجموعه اشعار منزوی"

یکی مثل اینو از علی امانت گرفتم، اما اینو نمیتونم باز کنم... فقط میدونم شعر شماره 200 نوشته:

به سینه می زندم سر دلی که کرده هوایت

                        دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

....

"دلم گرفته برایت" زبان ساده عشق است

                        سلـیس و سـاده بگـویم: دلم گرفته برایت

خداحافظ

خداحافظ ! گناه کوچک دیروز ، رنج بی شمار حال من سارا

خداحافظ گلم ، خوبم ، عزیزم … یادگار بوسه های کال من سارا

 

تو از اول برای من نبودی نه ، گناه از جانب من بود ، آری من

چرا هی بی جهت اصرارمی کردم ، ومی گفتم که قلبت مال من سارا

 

تو،زندانیِ یک اندوه خواهی شد،به جرم دوستی بامن ـ به جرم عشق

و جرم هر چه آمد بر سر دل بستن و آینده و آمال من سارا

 

 

“ تو از اول سلامت پاسخ بدرود با خود داشت ” گرچه من نفهمیدم

کز اول برگ برگش زرد بود و تلخ ، تقویم بد امسال من سارا

 

تمامش صحبت ازغربت،تمامش حرف دلتنگی ودوری وصبوری بود

هر آنچه می رسید از خواجه‌ی شیراز ، پاسخ به سؤال فال من سارا

 

نمی خواهم،نمی خواهی،توهم عین من ازپایان این افسانه می ترسی

که این سان می شود حس کرد ،ازتو،سایه ای سرخورده رادنبال من سارا

 

تو هم عین منی ، قربانی زخم زبان دیگرانی ، بیم داری باز

تو را هم می شود فهمید از آنچه که می آید بر سر احوال من سارا

خداحافظ ؟! نه،ممکن نیست، شوق با توبودن همچنان درجان من جاریست

خدا نذر قد و بالای ناز تو کند ، این پیکر بی حال من سارا

 ________________________________________

 

باغ بارآور می پرور

سلام ... 

یه ده - دوازده روزی نبودم، از همتون عذر میخوام که بی خبر رفتم و نتونستم بیام و سر بزنم.. الان دیگه دارم میام همتونو بخونم... 

 ____________________________________________________________________ 

و اینم یه شعر دیگه از مهرداد مهربان:  

***

باغ بارآور می پرور لبخند اینجاست

باید آن دل به نگاهش بسپارند اینجاست 

***

دامن از گل صدف صورتش از برفی نو

هیبت دبدبه آمیز دماوند اینجاست 

***

خفته بر مجمر افروخته لبهایش

چشم بد کور! که شهدانه اسپند اینجاست 

***

فکر رستن همه بیجاست زچنگ گیسوش

حلقه اینجا کنف اینجا گره و بند اینجاست 

***

مولوی کو که به وجد آورمش از خبری:

که فراوانی بازار لب قند اینجاست 

***

ساقدوشی بفرستید ز جنس ساقی

که می آلوده ترین مجلس پیوند اینجاست

مرد زمستانی

رو کرده به چشم تو این مرد زمستانی 

جایی مگرش بخشی زان کلبه نورانی

  

رو کرده که تا شاید با هرم تماشایت 

نظاره سردش را در خویش بپیچانی

  

رو کرده به تو آری ای مامن ناچاری 

تا جان دهی اش باری آنگونه که می دانی 

 

شب شعر سیاهش را با خواب تو می خواند 

ای غلغله خورشید در چشم تو زندانی

 

من سردم و خاموشم من شهر فراموشم 

پا تا سرم آغوشم ای خواب چراغانی

  

تو آن دم موعودی آن فرصت دیگر بار 

در من – من متروک آماده ویرانی-

  

معجونی از آدم.گل.آرامش و طوفانی 

تلفیقی از عصیان.عشق.تردیدی و ایمانی

 

آن "آنِ"  غزل آور آن جان پری پیکر 

سر حلقه خاتونان بانوی غزالائی

 

حتی ز گل نرگس تنپوش نمی شاید 

بر شوکت بالایت جز جامه عریانی 

 

ای هر چه پرنده هست با شوق نفسهایت 

در صحن دهان تو مشغول غزلخوانی 

 

وی هر چه فرشته هست  با شرم تب آلودی 

دل داده به یکدیگر در چشم تو پنهانی 

 

کی می رسد آن لحظه آن دم ، دم دور از من

تا سر رسد آری آه این حسرت طولانی

 

مانا! به خدا سوگند جز با تو نمی ماند 

این ماهی افتاده در حوض پریشانی

شعری که عمو مهرداد خواست اینجا بذارم

همه ی این سال ها

بیکار نبوده ام

بگذار بگویند

تن به کار و بار نداد

        دل به درس و مشق نداد

                 چکار به حرف این و آن داری

من ، مدرک عالی دوست داشتن دارم

شاگرد اول دانشگاهی

که چشم تو استاد سخت گیرش بود

من بیمه ی عمرم

بگذار هر بلایی که سهم توست

قسمت من باشد

نترس !

نمی شکنم ، می مانم

باز کار می کنم ، از صبح تا غروب

از شام تا سپیده !

بیکار نیستم ،

                به تو فکر می کنم

               خیال می بافم

                دروغ می گویم

                ترانه می خوانم

                فال می گیرم

                شعر می گویم 

تمام روز

          با دوستان قدیمی تماس می گیرم

و از تو می گویم

تمام شب

             می گریم ، می خوابم

                       کتاب می خوانم  ، خواب می بینم …

و آخر هر ماه

                از دست های پر سخاوت تو

                                          حقوق می گیرم

        بسیار بیشتر از آنچه فکر می کنند

 

                          []

بگذار بگویند

               دل به درس نداده

                 تن به کار نداده

       دل به تو دادن

                کار نیست  مگر ؟

مثل قابها

چه شب چه روز

دست به سیاه و سفید نمی زنم

می گذارم آینه

در کدورت کم میلی ام 

کسل بماند 

می گذارم کتابها  

مثل قا بها مثل قا لیها

خاک بخورند

می گذارم پرده ها

مثل پنجره ها 

بسته بمانند 

و شعرها 

سر بکوبند و بمیرند 

تا دلخوشی دفترم مچاله شود 

می گذارم

واژه ها یی که بوی تو می دهند

از کنار نا نوشتنم بگذ رند 

وقتی تو نیستی

وقتی قرار است نباشی 

ماندن 

تنها بی تا بی مردن است 

و می دانم

همین روزها

همسایه ای آرزوهای مرا

در ملا لت ملا فه ای 

تنگ می پیچد. . .