کو همنفسی که بوی درد آید از او
صد پاره دلی که آه سرد آید از او
می سوزم و لب نمی گشایم که مباد
آهــــی کشم و دلی به درد آید از او
هر چند این وبلاگ را صرفا برای شعرهای مهرداد می نویسم امّــا...
باید بگم:
خسته ام از این همه افکار یخ بسته و قلبم بدرد می آید گاهی که مقایسه می کنم اندیشه های خوب را با برخی سنت هایی که مملو از تحجرند!
دوستی برام نوشته بود:
"جایی می رسد که آدم دست به خودکشی می زند
البته نه اینکه تیغ بردارد و رگش را بزند
نه...!!
قیــــد احســـاس را میـــــزند"
براستی که حق با فلانی بود که می گفت:
هرجا درخت بلوطی روئیده، زندگی سخت تر است"
پ.ن:
اینجا لازم می بینم از دوستای نازنینی همچون *همایون*حسن*و مهندس جعفر عزیزم تشکر و یادی کنم به خاطر همه چی
_____________دلمان بس ناجوانمردانه تنگ است!_______________
به خـــــــــواب می روم ...
اتاق
بوی اتفاق می دهد
نگاه می کنی
و پیش چشم های روشن تو باز
ــ آن دو سبز میزبان نواز ــ
تازه می شوم
تو حرف می زنی
سکوت می کنم
تمام ، گوش می شوم
و دل به جویبار جمله های تو
ــ به آن تکلم زلال ــ
می دهم
دوباره صبح
شب قشنگ با تو بودن مرا
تباه می کند
تو می روی و آفتاب
روز روشن مرا
سیـاه می کند
چرا چنین شده ای که جهان به کام تو نیست
و رنگ و بویی از آن عشق در کلام تو نیست
چرا شبیه همیشه میان خلوت ما
برای خواندن شعری طنین گام تو نیست
مرنج اگر نرسیدی به آرزوی دلت
تو عاشقی و به جزعشق در مرام تو نیست
تو را چنان که تویی مثل خویش می فهمم
که ماه خواب و خیا لت شریک شام تو نیست
بگو دوباره بگو از نگار و یار و بهار
که روزهای نرفته تهی زنام تو نیست
خمار یک غزلم من چنان که دل ببرد
شراب شعری از آن سان به جز ز جام تو نیست
بیا دوباره برایم زغربتت بنویس
که در صبوری و دوری مرا دوام تو نیست